farhange.honare1
best
سیندرلا عادت داده است حادثه اما ساعت سرش نمی شود! حادثه یعنی تو قدم بزنی حادثه یعنی حادثه یعنی
"دوستت دارم " های آشنای تو مثل تابستان مثل ترانه اند ! بهشت و باران و بابونه اند! "دوستت دارم "های تو اجاق خانه ی منند!! مقدس ترین آتش از معبد تمام عاشقانه های جهان ! که جان زمین را گرم و آتشین نگاه داشته اند ...
یـــک بغل فرشتــه چیــــدم از دامـــــن شــــرافتی که از نگاهـــت مــــی ریخت.
میگویی رمز گاو صندوقِ دلت را به هیچکس نگو . و خودت هی میپایی و میدزدی و میچاپی و میگویی... انگار خودت را از هیچکس نمیدانی ! ... عجیب است ! بره هایم از پستانِ گرگهای تو شیر میخورد .
دراین سینه پرندهای است
چه خیال خامی؛
قلبم از دلتنگیهایی که اظهارشان نمیکنم درد میکند؛
آغوشت را که باز می کنی برایم
گناه پدرم آدم را فراموش می کنم بیچاره حق داشت من هم تاب مقاومت ندارم پیش وسوسۀ سیب!
با فنجانی چای هم می توان مست شد...
اگر اویی که باید باشد و باشد....
همیشه باید کسی باشد
مثلِ کویری که به باران دل میبندد
بعضی آدمها به عنوان نعمت وارد زندگیتان میشوند و بقیه به عنوان درس عبرت
قـدر لحـظـه ها را بـدان
زمـانی می رسد که تـو دیگـر قادر نیستی بگـویـی
جبــران می کـنم !!!
شانه می زند نسیم پریشانی خاطرم را دروازه های صبح باز می شود ومن در حیاط خلوت پاییز و آفتاب به رسم عشق بازی گنجشکها تو را بیقرار می شوم
کنار خستگی هایم به گاه و بیگاه عقربه ها نگاه می کنم لختی بایست تا نفسی تازه کنم کاش کمی ستاره توی مشتم می گذاشتی تا راه را گم نکنم ... گـــــاهی آنقدر خوب می شوی که در دلم جا نمی شوی..!!
آخرین سیب هم از دهان ِ عکاس افتاد لبخند بزن شاعر... این ویرانه خانه یِ توست..!
شمس عزیز چه زیبا فرمودند که: هزار دستان هم که باشم
نامت را انسانی باهوش بگذار ... اگر آدمها را از پشت نقابهای متفاوتشان شناختی !
باران که ببارد تو میمانی و من میشود در ازدحام ابرها گم شد در آواز قطره ای پیدا میشود دور از کویر چشم ها سرریز شد از هجای باران و زمزمه کرد چیزهای سه نقطه ای را چترت را ببند! زیر باران همه محرم میشوند!
خطوط شکسته ی فاصله ها
بعضی از آدمها انقدر نگاهشان چشمهایشان دستهایشان مهربان است ...که دلت میخواهد... یکبار در حقشان بدی کنی و نامهربانی و ببینی نگاهشان، چشم هایشان، دست هایشان وقتی نامهربان میشود چگونه است در نهایت حیرت تو میبینی مهربانتر میشوند انگار بدیت را با خوبی نامهربانیات را با مهربانی پاسخ میدهند چقدر دلم تنگ است برای دیدن چنین آدم مهربانی...
تمام این شهر یک طرف تو یک طرف... خیالت راحت باشد، من طرفِ تو را به مردم این شهر نمی دهم...
دلم را میخواهم پر بدهم
گورستانها پر از افرادیست که می پـــنداشتنـدچرخ دنـیـا بدون آنها نمی چرخـد.
مثل دیدار هر روزه ی تو
تکرار نمی پذیرد،واژه وقتی دقیق فکر می کنیم می بینیم درطی زندگی چقدرحرفها گفتیم و چقدرشنیدیم . بعضی از حرفها برای همون لحظه فقط ارزش دارند وفردای همان روز که به آنها فکر می کنیم پشیمان می شویم و یا شرمنده بعضی حرفها چه بگوییم و چه نگوییم فرقی ندارند و بی ارزش هستند ولی یک حرفهایی هم هستند که درطول زندگی شنیدیم که هرگز فراموش نمی کنیم یا آنچه که گفتیم و تا آخر عمر آن گفته ما جزیی از شخصیت و هویت ما شده. امیدوارم همه ما درزندگی وقتی بدون تعارف با خودمان خلوت می کنیم از خودمان شرمنده نباشیم زیبائی تو حرف ندارد
غزل میخوانم آنقدر در عشق «عاشق» باش و چه عاشقانه پیوند می خورد... هرگز نگو خدایا دستم بگیر
|
خیابان
شعر بلندی ست
وقتی من با قدم های تو قدم می زنم!
و شب
یکباره یکپارچه می شود،
از خواب هایی که تو را به من می رسانند
وقتی
من با چشم های تو چشم می بندم!
خوابیدیم. دست در دست
سینه به سینه ی هم
خوابیدیم تا در خانه ی خواب هایمان دنیایی بسازیم
که برج ایفلش ته همان خیابان ولیعصرِ خودمان باشد
فرانسه را بکوبیم و به جایش هزاران کافه بسازیم
اسپانیا را صاف کنیم تا دنیا سِن کم نیاورد برای شب ها رقصیدن
و ایتالیا را خصوصی اش کنیم برای رسیدن به هُرم گرمای گسِ همآغوشی
بافتیم، ساختیم، پیوند زدیم، کوبیدیم، دوباره ساختیم
رقصیدیم و هزارباره ساختیم
اما خانه ی خواب هایمان چیزی را کم داشت
چیزی که هر چه ساختیم، حتی شبیه اش هم نشد
قهوه های فرانسه ی رؤیاها تلخ نبودند
طعم تلخ واقعیّت
دنیای خواب فقط یک مسخِ شیرینِ بی هویّت بود
ما را یک خنده ی بی هوا
و یک چاییِ خوش عطر دم غروب
پشت میز چوبی کهنه ی کنار پنجره کافی بود!
دور از چشم ِ تو
هزار بوسه زدهام
و هزاران واژهی عاشقانه را
بیرنگ نوشتهام
با نوک ِ انگشتم
بر بوم ِ سفیدی به مساحت ِ شب
دور از چشم ِ تو
پرواز دادهام
تمام زنبورهایم را
در دشت ِ بنفشههای قشنگ
و رفتهام تا ته ِ نشانی ِ شیرینترین ِ نیشها
دور از چشم ِ تو
عرق کردهام
داغی ِ بهشت را
و لرزیدهام از سردی جهنم
نازنین!
حالا
دیگر باز میکنی
دو چشم ِ قشنگت را؟!...
نامت
ماندگارترین نقش ،
مقدس ترین کتیبه ،
بر سنگِ سرنوشتِ منست !
هنوزِ صبور!
مگر می شود پای پرنده ای نشست
که پای لنگش را از هزار سقوط عاشقانه
وام گرفته است؟
که هر بار به سادگی پرید
بادی وزید
آسمان ابری شد
و ظریف رویایش میان انبوه باران محو..
تو مرگ آن پرنده ی عاشق را دیده ای
دیدی که آفتاب در تخیل کوچکش
چگونه تن به سایه داد
و پشت هر روز بی لمس آسمان او
تنها مرگ به انتظار نشسته بود..
حالا که فاصله میان تو
و آن خفته در شب بسیار است
و دستت از اوج اندامش کوتاه
پیراهن کبودت را به تن کن
و کمی بخواب..
سرانجام روزی تو نیز خواهی فهمید
تاوان آن خاموشی محض
کدام باد نابلد بوده است؟
به همین روال که نانوایی ها
برای صرفه جویی و بهداشت
دارند صنعتی می شوند
چندی بعد
دل مان تنگ خواهد شد
برای رقص شعله ها روی سنگ
سنگ هایی که با سنگک به خانه می آیند
و شاید نانی که بیرون
حلقه آویز شده است
گاهی به سرم می زند
تمام این حرف ها بهانه است
تا محروم شویم
از حرکات موزون شاطرها
تمام راه با توام!
با تو پرندگان را تماشا می کنم
با تو زیر سایه ی درخت می نشینم
با تو
تمام خستگی هایم را از تن بیرون می کنم
حتی بر زانوان تو به خواب می روم...
راه که تمام می شود
باز هم دلتنگ توام
دلتنگ تمام آسمان و درخت
دلتنگ تمام پرنده های جهان
دلتنگ بالهای خیالی
که تو را به من
که مرا به تو می رساند !
عشق های دیروز
آنقدر می رفتند
تا در میان مه
ناپیدا شوند
امروزی ها
پشت همین شیشه رفلکس های ساده هم
گم می شوند.
دلدار من
اگر بخواهی بی دریغ بلخ و بخارا و سمرقند را
به خال هندویت خواهم بخشید
اما پیش از آن از امپراطور بپرس
بدین بخشش راضی است یا نه
زیرا امپراطور که بسی بزرگتر و عاقلتر از من و توست
از راز عشق ورزیدن خبر ندارد!
آری
ای پادشاه!
میدانم که به این بخشش ها رضا نخواهی داد
زیرا تاج بخشی فقط از گدایان کوی عشق ساخته است .
گوته
دگر از پنجره ی چشمهایم
تا آسمان نگاه تو
راهی نمانده است...
من در آغوش این جنون
همه را می بخشمت..
روزگار،
روی دست های تو
شاهکاری از چروک های بی شمار
جا گذاشته بود
و تو هنوز
آنقدر لبخند در جیب هایت داشتی
که تمام غصه هایت را
پشتشان پنهان کنی.
سـرنــوشــت کــوچـــه هـــای بـــن بــســت
ســرنــوشـــت آدمــهــایِ تــنــهــاســـت
مـیــدانــی کــه
چــه مـیـخـــواهــم
بــگــویم
رفــیـق ؟
اونیکه تنهاست٬دل تو نیست...!
انقدر گداییِ محبت نکن
سرگیجه میگیرم
از این همه نگاه مسموم
پر از خیانت
و مدعی عشق
چشم هایت را باز کن اگر پاهایت
را بسته اند...
گاهی خدا فقط پنجره ای برایم می گشاید
که بر روی دیوار بلندی ست..
نه قد ِ کوتاهم به آن می رسد
نه نردبانی برای رسیدنش دارم...
فقط حسرتش بر دلم می ماند!
دعا کن
دعا کن باران ببارد
مرا همراه خود سازد
کاش راهی شوم ...
دورتر از سه حرف عشق نخواهم رفت ...
با بارش هر بارانی,
با تو خواهم بود.
نزدیک تر از حالا و همیشه ی بودنمان ....
از دستِ دوست چه عسل چه حنظل! آن که فرق داند، عاشقِ عسل بُوَد نه عاشقِ دوست!
از نامههای عین القضات همدانی
دردهای من گاهی
درمانی ندارند
جز لبخند تو ...
چون درخت های هر دو سوی این بزرگراه
هرچه قدمان بلند می شود،
GetBC(38);
تبادل
لینک هوشمند
برای تبادل
لینک ابتدا ما
را با عنوان
farhange.honare1
و آدرس
farhange.honare1.LXB.ir
لینک
نمایید سپس
مشخصات لینک
خود را در زیر
نوشته . در صورت
وجود لینک ما در
سایت شما
لینکتان به طور
خودکار در سایت
ما قرار میگیرد.
خبرنامه وب سایت: آمار وب سایت:
IranSkin go Up |