به دیدارم
farhange.honare1
best
یک شنبه 27 اسفند 1391برچسب:, :: 14:14 ::  نويسنده : farhange
در من
اضطرابی شیرین
برای توست ..

 

سیندرلا عادت داده است
تمام قصه ها را
که حادثه ها همیشه راس روی هم افتادن عقربه ها بر دوازده
کوک شده باشند!

حادثه اما ساعت سرش نمی شود!
یا اصلا
هر حادثه ای که حادثه نیست!

حادثه یعنی تو قدم بزنی
پشت سرت دیوارها بریزند!

حادثه یعنی
دست بر پیشانی تب کرده ی ماه بگذاری
خرس ها خیال کنند زمستان است!

حادثه یعنی
تو باشی؛
شاعرها بهترین شعرهای عمرشان را بگویند!

 

"دوستت دارم " های آشنای تو

مثل تابستان

مثل ترانه اند !

بهشت و باران و بابونه اند!

"دوستت دارم "های تو

اجاق خانه ی منند!!

مقدس ترین آتش

از معبد تمام عاشقانه های جهان !

که جان زمین را

گرم و آتشین

نگاه داشته اند ...

یـــک بغل فرشتــه چیــــدم

     از دامـــــن شــــرافتی که از نگاهـــت مــــی ریخت.

 

 

 

میگویی رمز گاو صندوقِ دلت را به هیچکس نگو .

و خودت هی می­پایی و می­دزدی و می­چاپی و می­گویی...

انگار خودت را از هیچکس نمی­دانی !

...

عجیب است !

بره هایم از پستانِ گرگهای تو شیر می­خورد .

 

 

 

دراین سینه پرنده‌ای است
که عاشق قفس است
نام تو آبش یاد تو دانه‌اش!

 

 

 

چه خیال خامی؛
برای من که بال ندارم
رسیدن به تو که آن همه بالایی!

 

قلبم از دل‌تنگی‌هایی که اظهارشان نمی‌کنم درد می‌کند؛
تو در دورترها
 -چون کِشتیِ وسطِ اقیانوس که از ساحل-
بی‌خبری از من.

 

 

آغوشت را که باز می کنی برایم

گناه پدرم آدم را فراموش می کنم

بیچاره حق داشت

من هم تاب مقاومت ندارم

پیش وسوسۀ سیب!

 

 

با فنجانی چای هم می توان مست شد...

اگر اویی که باید باشد و باشد....

 

 

همیشه باید کسی باشد
تا بغض‌هایت را قبل از لرزیدن چانه‌ات بفهمد
باید کسی باشد … …
که وقتی صدایت لرزید بفهمد
که اگر سکوت کردی، بفهمد …
کسی باشد که اگر بهانه‌گیر شدی بفهمد
کسی باشد که اگر سردرد را بهانه آوردی برای رفتن و نبودن بفهمد به توجهش احتیاج داری
بفهمد که درد داری که دلگیری
بفهمد که دلت برای چیزهای کوچکش تنگ شده است
بفهمد که دلت برای قدم زدن زیرِ باران
برایِ بوسیدنش برایِ یک آغوشِ گرم تنگ شده است

 

 

مثلِ کویری که به باران دل می‌بندد
دوست‌داشتنت رنجِ خودخواسته‌ای‌ست
که تا ابد به دوش می‌کشم؛
تنهایی در ذاتِ این عشق وجود دارد
و من
نبودن‌هایت را
به حسابِ تقدیرم گذاشته‌ام.

 

 

بعضی آدمها به عنوان نعمت وارد زندگیتان میشوند

و بقیه به عنوان درس عبرت

 

 

 
قـدر لحـظـه ها را بـدان

زمـانی می رسد که تـو دیگـر قادر نیستی بگـویـی

 

جبــران می کـنم !!!

 

 

دور تری ـــ ن نقطه...

جایی میان بودن و شدن...

ضرباهنگی تند و گوش خراش

راوی ِ خیالی از شدن و رفت ـــ ن...

پروانه وار...در امتداد آخری ــ ن شمع...

سرد و مبهم و کب ـــ ود...

در گرگ میش ترین لحظه ی  رسی ــ دن

رق ـــص ِ بی امان باد بر شاخه های ِ درختانی عریان

نگاه هایی که مماس می شود ...تا آیینه ای که بود ـــ ن را به تماشاست

شاید آن ــ سوی ِ بیقرار یک دلتنگی

باران یعنی من... من یعنی... ن ـــ گاه...و  ن ـــ گاه یعنی... انتظار ....  و انتظار یعنی ...تو! به همین سادگی 

 

 

 

 

 

 

شانه می زند نسیم

پریشانی خاطرم را

دروازه های صبح باز می شود

ومن

در حیاط خلوت پاییز و آفتاب

به رسم عشق بازی گنجشکها

تو را

بیقرار می شوم

 

 

کنار خستگی هایم

به گاه و بیگاه عقربه ها نگاه می کنم

 لختی بایست

تا نفسی تازه کنم

 کاش

 کمی ستاره 

 توی مشتم می گذاشتی         

تا راه را گم نکنم ...

 گـــــاهی آنقدر خوب می شوی

                   که  در دلم جا نمی شوی..!!

 

هر روز،

به افکار و آرزوهایم بیا

لبخندت

ارغوانی خاطره هاست

جایی، میان همیشه..

 

.

 
 

آخرین سیب هم

از دهان ِ عکاس افتاد

لبخند بزن شاعر...

این ویرانه

            خانه یِ توست..!

 

 

از مترسک ها می ترسند

از من اما          نـــه !

گنجشک های خنگ هم عالمی دارند...

 

شمس عزیز چه زیبا فرمودند که:

هزار دستان هم که باشم
به لمسش
هزاران دست کم دارم.



 

 

نامت را انسانی باهوش بگذار ...

اگر آدمها را از پشت نقابهای متفاوتشان شناختی !

 

 

 

باران که ببارد

تو میمانی و من

میشود در ازدحام ابرها

                                گم شد

در آواز قطره ای پیدا

میشود دور از کویر چشم ها

سرریز شد از هجای باران

و زمزمه کرد

 چیزهای سه نقطه ای را

چترت را ببند!

زیر باران

            همه محرم میشوند!

 

 

خیس غزل پاشی چشمانت

بی واژه

بنویسم:باران

و زمین حسودیش شود

که زیر پاهات

سبزه طواف کند

و آسیاب بهار

بر مدار چشمانت

-بی نوبت-

بچرخد

اصلن٬

اینجا:باغ ارم

بگو :باران

بنویس:دلم تنگ است!

 
 

 

بودن مهربانانه ی شما دلتنگی هایم را هموار می کند.حرف ساده ای ست گفتن " ممنونم " اما برای داشتن تک تک شما هم

خدایم را بارها و بارها شکــر

 
 

 

عجیب است!
باد مطابق میل می آید
انگار که تو داری می آیی
هوا عطر تو را گرفته،پس هم نمیدهد!
 
 

خطوط شکسته ی فاصله ها 


آخرین بار وسط مکاشفه ی لب هایت


 می بوسد؛ مرا


در آستانه ی بودنت 


روی ساعت بیداری شعر

 

بعضی از آدم‌ها انقدر نگاهشان

چشم‌هایشان

دست‌هایشان

مهربان است ...که دلت می‌خواهد...

یکبار در حقشان بدی کنی و نامهربانی

و ببینی نگاهشان، چشم هایشان، دست هایشان

وقتی نامهربان می‌شود چگونه است

در نهایت حیرت تو

میبینی

مهربان‌تر می‌شوند انگار

بدیت را با خوبی

نامهربانی‌ات را با مهربانی پاسخ میدهند

چقدر دلم تنگ است برای دیدن چنین آدم مهربانی...

 

 

تکلیف مرا معلوم کن!،

          از نبودن توست که اینهمه می نویسم؟

                                                  یا از بودنت؟

                    چقدر از   تو    بنویسم

                                  که تکلیفم  معلوم شود...؟

 
 

تمام این شهر یک طرف

                       تو یک طرف...

              خیالت راحت باشد،

                         من

                            طرفِ  تو  را

                                 به مردم این شهر نمی دهم...

 

 

دلم را می‌خواهم پر بدهم
راهی نشانم بده
پنجره‌ای باز کن!

 

 

اخم هایت
گره به دیوارهای گالری ها می اندازد!
کارشناسان هنری
اخم هایت را دوره می کنند
و گل می اندازد گونه های نقد ها
و نمی دانند
تاریخ هنر
به همین سادگی زیر و رو می شود
که تو لبخند نمی زدی!

 
گورستانها پر از افرادیست که می‌ پـــنداشتنـد
چرخ دنـیـا بدون آنها نمی‌ چرخـد.

 

مثل دیدار هر روزه ی تو

 

تکرار نمی پذیرد،واژه

شاید با شعر بعدی از راه برسد

او...

 

وقتی دقیق فکر می کنیم  می بینیم درطی زندگی چقدرحرفها گفتیم و چقدرشنیدیم  .

بعضی از حرفها برای همون لحظه فقط ارزش دارند وفردای همان روز

 که به آنها فکر می کنیم پشیمان می شویم و یا شرمنده 

بعضی حرفها چه بگوییم و چه نگوییم فرقی ندارند و بی ارزش هستند

ولی یک حرفهایی هم هستند که درطول زندگی شنیدیم

که هرگز فراموش نمی کنیم یا آنچه که گفتیم و تا آخر عمر  آن گفته ما

جزیی از شخصیت و هویت ما شده.

امیدوارم همه ما درزندگی

 وقتی بدون تعارف با خودمان خلوت می کنیم

از خودمان شرمنده نباشیم

زیبائی تو حرف ندارد
باید سکوت کرد


 

غزل می‌خوانم آن‌قدر
                    که هوای تو بَرَم دارد؛
که تو آبرویی و شعری و من آن ملامتیِ رسوای مست،
                                                                 مست،
                                                                     مست!
مستِ حتّا از دور دیدنت،
                         خندیدنت،
                                دزدیدنت!
که من از قماشِ ترنج و زلیخا و چاه و زندان و اخوانم و
             تو یوسف و یعقوبِ من،
                                       خوبِ من،
                                           محبوبِ من...

در عشق «عاشق» باش

و چه عاشقانه پیوند می خورد...
تپش هامان در قلب های هم-
آنگاه که دیوانه وار دل به دل هم می دهیم

به غزلهای بلند می مانی
عطرت اما مثل سرو است به بهار می مانی
در فراخی گیسوانت می توان گم شد به کوچه باغ می مانی
از میان شاهراه لبانت می شود سفر کرد به انار می مانی
در میان آسمان چشمت می شود هبوط کرد به آهوی رمیده می مانی
هزار بار اگر دست به تمرد زنم جایز است 
من آدمم تو به حوا می مانی
 
هرگز نگو خدایا دستم بگیر

بگو عمریست دستم گرفتی رهایش مکن!

اینجا

شهر آدم هایی ست

که هم خواب هم می شوند و

خواب هم را نمی بینند...

خدایا! کسی که دلش از خونه اش بگیره، خونه شو عوض می کنه
من که دلم از دنیا گرفته، چه کنم؟

به دنبال خدا نگرد...

خدا در بیا بانهای خالی از انسان نیست ...

خدا در جاده های تنهای بی انتها نیست ...

خدا در مسیری است که به تنهایی آن را سپری می کنی نیست ....

خدا آنجا نیست ...

به دنبالش نگرد.

خدا در نگاه منتظر کسی است که به دنبال خبری از توست.

در قلبی است که برای تو می تپد ...

خدا در لبخندی است که با نگاه مهربان تو جانی دوباره می گیرد ...

خدا آنجاست ...

خدا در خانه ای است که تنهایی در آنجا نیست ، در جمع عزیز ترین هایت است ...

خدا در دستی است که به یاری می گیری ...

در قلبی است که شاد می کنی ...

در لبخندی است که به لب می نشانی ...

خدا در دیر و بتکده و مسجد نیست ...

لا به لای کتاب های کهنه نیست...

این قدر نگرد.

گشتنت زمانی است که هدر می دهی ...

زمانی که می تواند بهترین ثانیه ها باشد.

بباران بر سرم

 

 

ابرهای دلتنگیت را.

 

قول می دهم

 

که سبز شوم

 

در بهار چشمانت .

خانواده همیشه هم‌خون بودن نیست! خانواده یعنی آدم‌هایی در زندگی‌تان که خواهانِ شما در زندگی‌شان هستند. آنهایی که شما را همان‌گونه که هستید می‌پذیرند. کسانی که حاضرند هر کاری بکنند تا لبخندِ شما را ببینند و کسانی که در هر شرایطی دوست‌ِ تان دارند.

 
 

خیابان
شعر بلندی ست
وقتی من با قدم های تو قدم می زنم!
و شب
یکباره یکپارچه می شود،
از خواب هایی که تو را به من می رسانند
وقتی
من با چشم های تو چشم می بندم!

خوابیدیم. دست در دست

                          سینه به سینه ی هم

خوابیدیم تا در خانه ی خواب هایمان دنیایی بسازیم

که برج ایفلش ته همان خیابان ولیعصرِ خودمان باشد

فرانسه را بکوبیم و به جایش هزاران کافه بسازیم

اسپانیا را صاف کنیم تا دنیا سِن کم نیاورد برای شب ها رقصیدن

و ایتالیا را خصوصی اش کنیم برای رسیدن به هُرم گرمای گسِ همآغوشی

 

بافتیم، ساختیم، پیوند زدیم، کوبیدیم، دوباره ساختیم

رقصیدیم و هزارباره ساختیم

اما خانه ی خواب هایمان چیزی را کم داشت

چیزی که هر چه ساختیم، حتی شبیه اش هم نشد

قهوه های فرانسه ی رؤیاها تلخ نبودند

                                       طعم تلخ واقعیّت

دنیای خواب فقط یک مسخِ شیرینِ بی هویّت بود

ما را یک خنده ی بی هوا

                     و یک چاییِ خوش عطر دم غروب

                                            پشت میز چوبی کهنه ی کنار پنجره کافی بود!

دور از چشم ِ تو

 

 

                هزار بوسه زده‌ام

 

 

و هزاران وا‍‍‍‍ژه‌ی عاشقانه را

 

 

                         بیرنگ نوشته‌ام

 

 

                                    با نوک ِ انگشتم

 

 

                                            بر بوم ِ سفیدی به مساحت ِ شب

 

 

 

 

 

دور از چشم ِ تو

 

 

               پرواز داده‌ام

 

 

                     تمام زنبورهایم را

 

 

                              در دشت ِ بنفشه‎های قشنگ

 

 

                                      و رفته‌ام تا ته ِ نشانی ِ شیرین‌ترین ِ نیش‌ها

 

 

 

 

 

دور از چشم ِ تو

 

 

             عرق کرده‌ام

 

 

                     داغی ِ بهشت را

 

 

                                و لرزیده‌ام از سردی جهنم

 

 

نازنین!

 

 

    حالا

 

 

       دیگر باز می‌کنی

 

 

                    دو چشم ِ قشنگت  را؟!...

نامت

ماندگارترین نقش ،

مقدس ترین کتیبه ،

بر سنگِ سرنوشتِ منست !

گنجشک ها که جایی پیدا نمی کنند

برای نشستن

یا به سیم ها پناه می برند

یا  در جایی که سنگ رس کودکان هر کوچه ای باشد

اتراق می کنند

 

اما برای من درهمه ی خانه های عالم اگر باز باشد

پشت پنجره تان خواهم ماند

حتی اگر بسته باشد

ویا پرده اش کشیده شده باشد

کیپ تا کیپ 

 
 
نویسنده : محمد معافی مدنی - ساعت ۸:٥٥ ‎ق.ظ روز ۱۳٩۱/٤/۱٠
 

هنوزِ صبور!

 

مگر می شود پای پرنده ای نشست

که پای لنگش را از هزار سقوط عاشقانه 

وام گرفته است؟

که هر بار به سادگی پرید 

بادی وزید

آسمان ابری شد

و ظریف رویایش میان انبوه باران محو..

تو مرگ آن پرنده ی عاشق را دیده ای

دیدی که آفتاب در تخیل کوچکش 

چگونه تن به سایه داد

و پشت هر روز بی لمس آسمان او

تنها مرگ به انتظار نشسته بود..

حالا که فاصله میان تو 

و آن خفته در شب بسیار است 

و دستت از اوج اندامش کوتاه

پیراهن کبودت را به تن کن

و کمی بخواب..

سرانجام روزی تو نیز خواهی فهمید

تاوان آن خاموشی محض

کدام باد نابلد بوده است؟

به همین روال که نانوایی ها

برای صرفه جویی و بهداشت

دارند صنعتی می شوند

چندی بعد

دل مان تنگ خواهد شد

برای رقص  شعله ها روی سنگ

سنگ هایی که با سنگک به خانه می آیند

و شاید نانی که بیرون

حلقه آویز شده است

گاهی به سرم می زند

 تمام این حرف ها بهانه است

تا محروم شویم

از حرکات موزون شاطرها

 

هرگز نگو خدایا دستم بگیر

بگو عمریست دستم گرفتی رهایش مکن!

 

 

تمام راه با توام!

با تو پرندگان را تماشا می کنم

با تو زیر سایه ی درخت می نشینم

با تو

تمام خستگی هایم را از تن بیرون می کنم

حتی بر زانوان تو به خواب می روم...

راه که تمام می شود

باز هم دلتنگ توام

دلتنگ تمام آسمان و درخت

دلتنگ تمام پرنده های جهان

دلتنگ بالهای خیالی

که تو را به من

که مرا به تو می رساند !

 

 

عشق های دیروز

 

آنقدر می رفتند

 

تا در میان مه

 

ناپیدا شوند

 

امروزی ها

 

پشت همین شیشه رفلکس های ساده هم

 

گم می شوند.

 

 

دلدار من

اگر بخواهی بی دریغ بلخ و بخارا و سمرقند را

به خال هندویت خواهم بخشید

اما پیش از آن از امپراطور بپرس

بدین بخشش راضی است یا نه

زیرا امپراطور که بسی بزرگتر و عاقلتر از من و توست

از راز عشق ورزیدن خبر ندارد!

آری

ای پادشاه!

میدانم که به این بخشش ها رضا نخواهی داد

زیرا تاج بخشی فقط از گدایان کوی عشق ساخته است .

 

                                                          گوته

 

 

دگر از پنجره ی چشمهایم

تا آسمان نگاه تو

راهی نمانده است...

 

من در آغوش این جنون

همه را می بخشمت..

 

روزگار،

روی دست های تو

شاهکاری از چروک های بی شمار

جا گذاشته بود

و تو هنوز

آنقدر لبخند در جیب هایت داشتی

که تمام غصه هایت را

پشتشان پنهان کنی.

 

 

یک روزهایی هست که پر از انرژی و انگیزه‌ی حرکتی!
یک روزهایی هم هستند که پر از بهانه، بغض، رخوت، چرا ؟!!
نه اولی را خیلی باور کنید، نه دومی را جدی بگیرید!
هر دو می‌گذرد، آنچه می‌ماند روزهایی معمولیست که خود واقعی‌تان را نشان می‌دهد!
 

 

 

عطری که بوی تن تو را بدهد،
 
میتواند معجزه ی پیامبری باشد برای بر هم زدن تمام تاریخ!

 

 

سـرنــوشــت کــوچـــه هـــای بـــن بــســت  

 ســرنــوشـــت آدمــهــایِ تــنــهــاســـت

 مـیــدانــی کــه

 چــه مـیـخـــواهــم

 بــگــویم

 رفــیـق  ؟

 

 

در این جغرافیای میان تهی
به درد کسی نمی خورد
این واژه های دروغگو

 

 

اونیکه تنهاست٬دل تو نیست...!

انقدر گداییِ محبت نکن

 

 

سرگیجه میگیرم

از این همه نگاه مسموم

پر از خیانت

و مدعی عشق

چشم هایت را باز کن اگر پاهایت

را بسته اند...

 

گاهی خدا فقط پنجره ای برایم می گشاید
که بر روی دیوار بلندی ست..

نه قد ِ کوتاهم به آن می رسد
نه نردبانی برای رسیدنش دارم...

فقط حسرتش بر دلم می ماند!

دعا کن

دعا کن باران ببارد

مرا همراه خود سازد

کاش راهی شوم ...

دورتر از سه حرف عشق نخواهم رفت ...

با بارش هر بارانی,

با تو خواهم بود.

نزدیک تر از حالا و همیشه ی بودنمان ....

حوصله کن بلبل غمدیده‌ی بی‌ باغ و آسمان

سرانجام این کلید زنگ‌ زده نیز

شبی به یاد می‌آورد

که پشت این قفل بد قول خسته هم

دری هست، دیواری هست

به خدا ... دریایی هست
 

" سید علی صالحی "

 
 
 

از دستِ دوست چه عسل چه حنظل! آن که فرق داند، عاشقِ عسل بُوَد نه عاشقِ دوست!

 

از نامه‌های عین القضات همدانی

 

 

دردهای من گاهی

 

درمانی ندارند

 

 

 

 

جز لبخند تو ...

 

 

چون درخت های هر دو سوی این بزرگراه

هرچه قدمان بلند می شود،

GetBC(38);

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان farhange.honare1 و آدرس farhange.honare1.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 82
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 82
بازدید ماه : 151
بازدید کل : 83129
تعداد مطالب : 217
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1



IranSkin go Up
حدیث موضوعی